Friday 30 December 2011

Notes on Brainless Cinema: The Brain Eaters

گريزي به سطل زبالۀ تاريخ سينما و لذت‌هاي گناه‌آلود آن: 
سينماي از مغز تعطيل

براي كاستن از بار خجالت و شرمندگي كه پس از تماشاي يكي از بدترين فيلم هاي جهان به من دست داد اين چند سطر را مي نويسم تا شما را در فضاحت شرم‌بار فيلم مزخرفي به نام مغز خواران (فرنگي اش هست: Brain Eaters) شريك كرده و از گناه خود بكاهم.
اين فيلم نشان دهندۀ وسعت بی‌انتهای سینما از هردو سو است؛ سینمایی که هم می تواند روبر برسون را به ما ارزانی دارد و هم مغز خوارانِ برونو وي‌سوتا (Bruno VeSota). یکی می تواند تا ابد کسی را گرفتار هنر سینما کرده و دیگری می تواند تا سال ها او را از این معجون مفتضح فراری دهد.
وي‌سوتا که به عنوان بازیگر تلویزیون شغل شرافتمندانه‌تری داشت، سه فیلم هم «مرتکب» شده است که یکی از آن‌ها مغزخواران، ساخته شده در 1958، است. یکی دیگر از آن‌ها، جنگل مؤنث، یک فیلم نوار مهجور است.
داستان مغز‌خواران مربوط به ظهور ناگهانی یک ورقۀ مسی است که تحت عنوان سفینه‌ای نازل شده از کهکشان‌های دیگر به ما قالب می‌شود. هم‌زمان با این ورقۀ مسی اتفاقات عجیبی می‌افتد که کارگردان هوشمند آن‌ها را در قالب دعوای دو آدم لات بی مقدار در خیابان تصویر می‌کند؛ به روایت دیگر عجیب‌ترین حوادث فیلم عبارتند از دو آدم الدنگ که در خیابان یکدیگر را زیر مشت و لگد می‌گیرند. اما قضیه فقط این نیست و در واقع این آدم‌ها مغزشان را ازدست داده‌اند چون موجودات عجیبی مغز آن‌ها را خورده‌اند و به اصطلاح خودمان آن‌ها را «بی مغز» کرده‌اند. بخشی که دوست دارم همین جاست: قربانی اصلی این بی مغزی‌ها امنای شهرند. کلانتر و شهردار – بدون این که از ظاهرشان معلوم شود – مغز خود را از دست داده و بردۀ گوش به فرمان موجود یا موجودات ناشناختۀ مستقر در حلبی 15 متری‌اند.
اما این موجودات و نحوۀ حضورشان روی پرده هم قابل اشاره اند: آن‌ها چیزی هستند شبیه به سیم ظرفشویی که درون تُنگ‌های بلور – مثل چیزی که ما برای نگه داشتن ماهی سر سفرۀ هفت سین از آن استفاده می کنیم – زندگی می کنند و دو شاخک سفید هم دارند. در موقع لازم توسط عامل اجرایی از تنگ درآمده و به سوی قربانیان هجوم می برند اما صدای نفس کشیدن این «اسکاچ»‌های مرگ‌بار آن قدر زیاد است که ساختمان را می لرزاند و حتی آمپلی فایرها و اکوهای رایج در مجالس ایران هم نمی تواند چنین نفسی از از این سیم‌های خزنده بیرون بکشد. باری به هر جهت آنها خود را به قربانیان رسانده، به گردنشان چسبیده و با وارد کردن دو شاخک و گذاشتن یک رد دراکولایی مغزشان را می مکند. یکی از استثنایی‌ترین نماهایی که در تمام عمرم دیده ام POV یکی از این موجودات در فیلم بود؛ یعنی احتمالاً تنها نمای نقطه نظر تاریخ سینما از دید یک سیم ظرفشویی با صدای نفس های عمیقش!
کسانی که این مغزخواران را حمل می کنند خودشان قبلاً از «مخ» خلاص شده اند، بنابراین وجه مشخصۀ آدم بدهای فیلم این است که همه در حالی که یک تنگ در دست دارند در کوچه و خیابان‌های شهر این ور و آن ور می روند.
در پایان که دانشمند فیلم می‌فهمد آغل زنبور همان سفینۀ حلبی بوده و راه حل خلاص شدن از آن نابود کردن سفینه است، اوج فیلم رقم می خورد. اما ورود آنها به سفینه چیزی نیست الا ورود به سونای بخار، یعنی کلایماکس فیلم عبارت است از وراجی قهرمان در یک سونا و سپس شلیک چند تیر در این دود به موجوداتی که ظاهراً روی کف سفینه در حال خرامیدند اما ما آن ها را نمی بینیم و تمام. بر پدرش لعنت.
عجایب کارگردانی برونو وي‌سوتا: 1) او نمی تواند یک قاب راست بگیرد. 2) اصطلاح خط فرضی هرگز به گوش او نخورده است. 3) نورپردازی فیلم احتمالاً با آباژورهای اتاق خواب کارگردان انجام شده است. 4) او تصور می کند مثل عکاس خانه‌های حوالی اماکن مقدس انداختن یک نور از جلو با لامپ 100 وات و گذاشتن یک «بک گراند» نقاشي شده در انتهای تصویر شور و حال خاصی به نما می‌دهد.
بازی‌ها: اد نلسون (تولیدیِ کارگاه راجر کورمن) در نقش دانشمند ظاهر شده اما بیشتر شبیه لات‌های محلۀ التیمور مشهد است. او تهیه کنندۀ فیلم نیز هست و موجوادت کریه فیلم – همان قاتلین اسفنجی – را هم خودش ساخته است. نلسون در فیلم‌های دیگری که در آن سال بازی کرده (همه برای امریکن اینترنشنال پیکچرز) کت چرمی را بر تن دارد که در همین فیلم می بینیم.
جوانا لی در نقش «دختره» ظاهر شده اما از آن جا که در هنگام خواب موجودات فضایی مغزش را می‌خورند، دیگر هوش و حواس کافی ندارد و تا پایان فیلم با همان لباس خواب (که چندان هم لباسی نیست!) در کوچه و خیابان گشت می‌زند. او سال بعد از این افتخار بازی در دومین و آخرین فیلم عمرش، نقشۀ شمارۀ 9 از فضای بیرون (اد وود،1959)، را پیدا کرد اما پس از آن دیگر در سینما فیلمی متناسب با استعدادهای بیکرانش پیدا نشد؛ از بقیه جاها خبر ندارم.
موسیقی: یکی از شگفت‌انگیزترین بخش‌های فیلم موسیقی آن است. من نمی‌دانم آیا واقعاً برای این فیلم موسیقی تصنیف شده یا آن را از جایی بلند کرده‌اند. به هر حال نکتۀ مهم این که فیلم دو موسیقی متن دارد و هر دو را هم زمان پخش می کند، یعنی در هر صحنه می توانید با تیز کردن گوش‌ها، دو موسیقی را بشنوید که روی هم انداخته شده و با این کار حجمشان را بالا برده اند.
در انتها: این فیلم را به همراه تعدادی دیگر از فیلم‌های علمی/تخیلی و ترسناک سال‌های 1950 دوستِ عزیز فیلمسازم، نیاز ساغری، (که امیدوارم این فیلم ها را سرمشق فیلم سازی‌اش قرار نداده باشد) به عنوان سوغات فرنگ با خودش آورد اما بعد از دیدن مغزخواران تصمیم گرفتم با او قطع رابطه کنم. من نمی دانم با او چه کرده‌ام که باید چنین تاوانی پس می‌دادم.
نتیجۀ این که مغزخواران می تواند به دو صورت به کار آید:
الف – عمق فضاحتي كه گهگاه سینما مي‌تواند داشته باشد را نشان بدهد؛ چیزی شبیه به یک سرمشق واژگون.
ب – هر که را برای ادامۀ دوستی آدمی نامناسب تشخیص دادید، یک نسخه از مغزخواران را برایش بفرستید تا یک شبه کار را تمام کند.
و نتیجۀ نهایی (بر مبنای دو نتیجۀ بالا) این که ما هم به روبر برسون احتیاج داریم و هم به برونو وی‌سوتا!

1 comment:

  1. آقا من اينو قبلاً يه جا ديگه هم خونده بودم. مجله فيلم بود انگار. ولي خيلي جالب بود اين‌كه درباره يك فيلم بسيار بد و ناشناخته مطلبي به اين خوبي بخوني و جدا از كيفيت فيلم هويتش رو تو اين نوشته پيدا كني.
    زنده‌باد

    ReplyDelete